مرد گفت: <<خیر است. خواب دیدن جوراب سفید بد نیست. اما وصلههای سرخرنگ …>>
زن گفت: <<رفتم پیش کاکه. در کتاب برایم باز کرد.>>
<<خب. خب چی گفت؟>>
گفت: <<جوراب سفید در خواب دیدن شگون دارد؛ اما این که وصلههای سرخ داشته، چیز دیگری است. یک نذر و نیازی، یک خونریزی تازهای باید راه بیندازید.>>
پسرک تند گفت: <<حلوا.>>
مرد گفت: <<یک خروس.>>
زن و مرد ساکت شدند و در ذهن خود در زیر آفتاب داغ، کودکی را دیدند که دستمالی روی سرش انداخته بود و روی خرمنکوب نشسته بود و گاوها را به جلو میراند. زن در یادهای دورش، جیغی شنید: <<آخ پسرم! پاهایش در زیر تیغههای خرمنکوب …>>
پسرک را روی دست بردند و جای پاهای خونآلودش تا دوردستها کشیده شد.
مرد به خود آمد و گفت: <<ممکن است باز هم برای پاهایش مسالهای پیش آمده باشد. آخر هنوز پس از آن همه سال، پاهایش اشکال دارد.>>
زن گفت: <<نخواستم خبر را به تو بگویم.>>
مرد دلواپس شد، <<کدام خبر؟ بگو چه شده؟>>
<<از زبان زن مام یوسف شنیدم. شوهرش از شهر آمده بود و خبر آورده بود که در تهران، نیمه شب به خوابگاهشان حمله کردهاند.>>
<<کیها حمله کردهاند؟>>
<<فقط گفت حمله کردهاند و عدهای را هم از پنجرههای بالا، انداختند پایین روی آسفالتها. دیگر نگفت چه کسانی بودهاند. فقط همین را گفت. خودش که بیاید، برایمان میگوید که چه خبر شده.>>
مرد با کف دست به زانوهای خود کوبید: <<نگران پاهایش هستم. اگر سالم بود، میتوانست فرار کند؛ اما …!>>
زن سر تکان داد: <<شش ماه طول کشید تا پاهایش خوب شد. بدتر از همه آن ستمهایی بود که برای امتحان کنکور کشید. چهار ماه بدنش رنگ حمام ندید. شبها مینشستم رو به رویش و هر وقت چرتش میگرفت، از کاسه، آب میپاشیدم به صورتش، خودش گفته بود.>>
<<چه ستمی، چه ستمی خدایا!>>
<<قالیچهی زیر پایمان را کدخدا، ارزان خر کرد. یادگار مادرم بود. هر چه داشتیم و نداشتیم فروختیم تا راهش انداختیم.>>
دوباره پسر از دور در برابرشان پیدا شد. لنگلنگان میآمد و گله گوسفندان مردم را هی میکرد. از چراگاههای دور روی تپهها آمده بود. سر و رویش از آفتاب گر گرفته بود.
<<فرستادیمش شهر، چهار سال از ما دور بود. چهار سال نان و خرما خورد.>>
مرد چپقش را در کیسه توتون کرد و پرسید: <<آن شب که الاغ خالو سهراب را برای هیزمکشی امانت گرفته بودم یادت هست؟>>
زن گوشهی چارقدش را کنار زد و گفت: <<تا صبح از دوری کرهاش ناله کرد.>>
<<و تو، صبح زود بلند شدی و گفتی که الاغ را ببر و بده به صاحبش. من مادرم و میفهمم که این حیوان زبان بسته تا صبح چه کشید. نالههایش دلم را کباب کرد.>>
<<و راه افتادیم به سوی شهر که پسرمان را ببینیم.>>
<<توی راه همهاش گریه میکردیم.>>
<<برای کرهالاغ …>>
<<و برای پسرمان.>>
<<شبهای آبیاری، کتابش را میآورد سر مزرعه و از هر فرصتی برای خواندن استفاده میکرد. مینشست کنار چراغ بادی. هی میخواند و به من میگفت بیشتر از یک میلیون نفر شرکت کردهاند. عدهای توی شهر پول دارند و به کلاس خصوصی میروند. معلم سرخانه دارند و من این جا فقط این کتابها را دارم.>> میگفتم:
<<پناهت به خدا، امیدت را از دست نده پسرجان!>>
زن گفت: <<چیزهای قوتدار برایش میخریدیم. شیره، خرما و چند بار هم قرصهایی که در آب میجوشید از شهر گرفتیم. خیلی خوشش میآمد. لیوان را سر میکشید و میگفت: <<آخ که زنده شدم! شبانهروزی دو ساعت بیشتر نمیخوابید. مینشستم و آب به صورتش میپاشیدم.>>
پسرک که از گفتوگوی پدر و مادرش بغضش گرفته بود گفت: <<اگر نوبت من شد، نباید آب به صورتم بپاشی. بدم میآید. به جایش برام خرما بخر. قرص جوشان بخر.>>
زن به شوخی گفت: <<تا تو دیپلم بگیری دم خر به زمین میرسد.>>
پسرک اعتراض کرد: <<آخر شما هی به من کار میدهید.>>
<<داداشت چیز دیگری است.>>
<<من هم چیز دیگری میشوم. از او بهتر. اگر او در شهرستان دوم شد، من اول میشوم.>>
<<پناه بر خدا! چشم حسودت کور!>>
<<حسود من علی حسن است. نمیخواهم کور بشود. چون دیگر نمیتواند با من فوتبال بکند.>>
<<شوخی کردم پسر، خدا نکند کسی کور بشود.>>
<<داداش به من قول داد یک توپ فوتبال واقعی برام بخره.>>
زن گفت: <<حتما میخره. سرتاسر امسال دلم توی دستم بود. از دوریاش. هر وقت آشی میپختم میگفتم خدایا کاش بال در میآوردم و کاسهای از این آش برایش میبردم تهران.>>
مرد دود چپق را از بینی بیرون داد: <<برای یک نفر که نمیشود آش برد. بقیه هم دلشان میخواهد. همین مانده که بوی پیاز داغ و نعنا داغ بیندازی توی دانشگاه. دیگران هم شکم دارند.>>
پسرک گفت: <<خب آنها هم مادرشان بال دربیاورند و براشان آش ببرند.>>
در غبار، از دور پسرشان را میدیدند که در خرمن جا، تقلا میکرد تا بار افتادهی الاغی را بردارد. چهرهاش خسته و خیس بود.
زن از دور شنید: <<پاهایم مادر! پاهایم…>>
و به خود آمد. رو کرد به مرد:<<آخر خدا براشان نسازد، چرا بچههای مردم را از بالا ول دادهاند پایین؟>>
مرد جواب داد: <<من هم چیزهایی شنیده بودم. نخواستم به تو بگویم و دلواپسات بکنم. میگویند تحصن کرده بودند.>>
<<یعنی چه بلایی به سر خودشان آوردهاند؟ تحصن؟ تا به حال این طور چیزی نشنیدهام.>>
<<یعنی نشستهاند روی زمین.>>
<<خب لابد خسته شدهاند. ما هم الان نشستهایم این جا روی این تپه و منتظر آمدن پسرمان هستیم، باید بیایند و ما را از این بالا پرت بکنند پایین؟>>
<<فقط ننشستهاند، یک چیزهایی هم گفتهاند.>>
<<خب چند تا جوان که دور هم بنشینند، میشود ساکت باشند؟ آن هم جوانهای امروزی. به خودت نگاه نکن که در جوانی مگس در دهنت خفه میشد.>>
<<یادت نیست که شبها میآمدم پشت دیوار خانهتان و برایت آواز میخواندم.>>
پسرک گفت: <<من هم با همکلاسیهایم مینشینیم کنار دیوار مدرسه و حرف میزنیم. دیروز هم عباسعلی به کدخدا فحش داد.>>
پدر پرسید: <<برای چه فحش داد؟>>
<<آخر کدخدا دیروز که فوتبال میکردیم ما را از زمینش بیرون کرد و گوش عباسعلی را هم پیچاند.>>
مادر گفت: <<به لعنت بروی کدخدا. آخر گوش بچه مردم را چرا میپیچانی؟ این زبان بستهها صبح تا تنگ غروب کار میکنند. بگذار یک ساعتی هم دور هم باشند و بازی بکنند. ای بیرحم! گندمهای مردم را سبز خر میکنی، فرشهای ما را به قیمت ارزان میبری. اقلا بگذار بچههامان راحت باشند.>>
پدر گفت: <<از دست آن خانها درآمدیم، افتادیم به چنگ این خانهای پولدار.>>
مادر جای پای سرخ رنگی را در ذهنش دنبال کرد که تا پشت کوههای سنگ آباد کشیده میشد و گرگ پیری را دید که جای پاها را میلیسید و…
رو به پسرش کرد و گفت: <<داداش به قولش وفا میکند عزیزم! غصه نخور.>>
پسرک ملخی را که از دستش در رفته بود و چند متر دورتر نشسته بود با حسرت نگاه کرد و گفت: <<قول یک توپ فوتبال به من داده. یک توپ واقعی فوتبال. نه پلاستیکی که عمو حاتم بقال کنار دکانش آویزان میکند. نه، یک توپ واقعی، با خالهای درشت سیاه و سفید. تازه و نو. باد کرده و آماده. اصلا سوراخ نمی شه. صد تا لگد هم بزنی، آخ نمیگه. بادش در نمیره ها.>>
پدر پرسید: <<خارجی؟>>
<<از خارجی بهتر. داداش میگفت: <<ایران خودش ساخته.>>
مادر پرسید: <<ایران ساخته؟>>
<<پس چه. تازه ایران هواپیما هم ساخته. توپ که چیزی نیست. معلممان میگفت تانک، زرهپوش هم ساخته. موشک که خیلی ساخته. پفکهایی که عمو حاتم داره، همهاش را ایران ساخته. خیلی هم خوشمزه.>> مفش به اندازه سه سانتیمتر آویزان شد رو به زمین و ناگهان با یک نفس همه سه سانتیمتر را بالا کشید.
مادر رو به او گفت: <<پاک کن و بینداز دور. هی بالا نکش. فکر میکنی خیلی قیمتی است. ساخت خارج که نیست دیگر پیدا نشود. یک ساعت دیگر دوباره میسازی.>>
پسرک رنجیده گفت: <<به تو چه! مال خودمه!>>
پدر گفت: <<دست و پای خیلیها شکسته. چند نفر را هم کشتهاند.>>
مادر آه کشید: <<خدایا بچهام را به تو سپردم! تو خودت میدانی که چه قدر بیدست و پا و بیآزار است.>>
صدای بوق مینی بوس در دره بپیچد. ناگهان هر سه با هم بلند شدند. مینیبوس را دیدند که از پیچ تندی گذشت و ناپدید شد. با دلواپسی از تپه پایین رفتند و به سوی درخت نارونی که پای چشمه در کنار جاده بود دویدند. مینی بوس دوباره از پس تپه پیدا شد و آمد کنار درخت و در میدان ده در گرد و غبار ایستاد. عدهای پیاده شدند. از دور دیدند که دو نفر زیر بغل مسافری را گرفتهاند و دارند به سوی خانهها میبرند. پدر جلوتر میدوید و مادر و پسرک او را دنبال میکردند. آن که زیر بغلش را گرفته بودند، دو تا پاهایش را گچ گرفته بودند. مادر، پسر خود را شناخت و لطمهای به صورت خود زد. پسرک زودتر از همه در کنار داداشاش ایستاده بود و او را میبوسید. داداش ساکش را از یکی از همراهانش گرفت. درش را باز کرد و توپ فوتبال بدون بادی را بیرون آورد و به پسرک داد و گفت: <<با چاقو سوراخش کردند. همان شب.>>
پسرک بغضش را خورد.
نظرات شما عزیزان: